حوالی ظهر بود. باز دلم رفته کنج صحنه و روضه شش گوشه وعطش را زار می زند …
انگار همه روضه ی تو را می خوانند حسین ..
می خواستم لب باز کنم و بگویم که چقدر خسته ام، آنقدر که زبان در کامم…اما به جای کلمات اشک بود که از گوشه ی چشمم سرازیر شد …
در صحنه خرابه بود که رقیه برایت درد و دل کرد، که از سپید شدن ناگهانی موهایش گفت که چطور چند لحظه اضطراب برای همیشه رنگ سپید را مهمان گوشه ای از گیسوانش کرده …
همان موقع بغضمان میترکید
هر شب تکرار میشد و هر شب .....
دلم برای سلام قبل از اجرا
برای گریه های سر پلاتو و سر صحنه
برای خواب های قشنگی که دیده میشد
برا همه و همه
تنگ تنگ تنگ شده ...
همه روضه ی تو را می خوانند حسین …